سپهرسپهر، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

سپهر عزیز دل مامان و بابا

شش ماهگی سپهر

پسر نازم، واکسن 6 ماهگیت را اصفهان زدیم. (وزنت 7 و نیم کیلو ، و قدت 66 سانت بود) این روزا سخت درگیر پایان نامم هستم و نمی رسم زیاد به وبلاگت سر بزنم. واسه همین فقط چندتا از عکسات را میذارم.         ...
30 آذر 1392

شروع غذای کمکی پسرم

پسر نازم با اینکه چند روزی باقی مونده بود تا شش ماهت تمام بشه، ولی چون دیگه خیلی پراشتها شده بودی و علاقه زیادی به سفره و بشقاب و قاشق نشون میدادی، من هم تصمیم گرفتم حالا که اصفهان هستیم و می تونم از راهنمایی های مامان جون استفاده کنم، غذا دادن به شما را شروع کنم...   سه شنبه پیش با لعاب برنج شروع و تو این چند روز کم کم زیادش کردم. از دیروز هم خوردن فرنی برنج را شروع کردی. خدا را شکر تا حالا که با اشتها غذات را می خوری. وقتی غذا را میارم که بهت بدم، دو دستی ظرف غذا را می چسبی و دهنت را باز می کنی. بعضی وقتا هم دوست داری قاشق را از دستم بگیری عزیزم     جمعه هفته پیش هم تولد باران بود که با...
26 آذر 1392

سپهر پنج ماهه من

عزیزم این روزا که می تونی بشینی و پاهات را بگیری، من و بابا هم مدام دوست داریم ازت عکس بگیریم. چندتا از عکسات را اینجا میذارم تا همه ی کسایی که خیلی شما را دوست دارن هم عکسات را ببینن...     فدای صورت بامزت بشه مامانی   این عکست هم با لباسای نازی هست که مامان جون مرضیه خودشون زحمت کشیدن و برات بافتن عزیزم   این روزا مدام صداهای بامزه از خودت درمیاری. مثلا میگی "اد" ، "دد"، "با با " ، "بیز"،...   این کلاه و شال قشنگ را هم مامان جون و آقاجون از اصفهان برات خریدن   چند روز هم هست که بیشتر از قبل تو روروکت میمونی و با اسباب بازی هات بازی می کنی... ...
29 آبان 1392

سپهر جان میتونه بشینه

پسر عزیزم از دیشب شما تونستی به تنهایی و بدون کمک، چند دقیقه بشینی. البته با نشستن پشت لپ تاب شروع کردی و خیلی دوست داری بذاریمت روی لپ تاب، تا شما با صفحه کلیدش بازی کنی.   ...
21 آبان 1392

مراسم شیرخوارگان حسینی

سپهر گلم، امروز صبح واست سربند "یاحسین" بستم و با عمه منصوره رفتیم مصلی واسه شرکت تو مراسم شیرخوارگان حسینی. صورت کوچولوت با این سربند و چفیه خیلی ماه شده بود عزیزم   اونجا خیلی شلوغ بود و پر از بچه ها که همه با لباسای سبز، صورتشون معصومانه تر شده بود. اونجا همه مامان ها نذرنامه خوندن و از آقا امام زمان خواستند که بچه هاشون را برای قیام خودش حفظ کنه.     فدای کوچولوی نازم بشم من. ...
17 آبان 1392

واکسن چهارماهگی

سپهر عزیزم، روز دوشنبه شما 4 ماهه شدی و دوباره موقع زدن واکسن شد ...       دوشنبه صبح با بابا 3 تایی رفتیم مرکز بهداشت. همون اول که رسیدیم شما زدی زیر گریه. انگار حس ششمت خیلی قویه عزیز دلم و فهمیدی می خوان واکسنت بزنن. خانم بهیار اول وزن و دور سر و قدت را گرفت. خدا را شکر رشدت خوب بود: وزن : 6400 گرم      قد: 64 سانت بعد هم واکسن و گریه ی شما. البته زود اومدی تو بغلم و آروم شدی. بعد هم رفتی تو بغل بابا و برگشتیم خونه و شما خوابت برد. این عکست مال همون موقع هست. تو این دو روز هم مرتب قطره خوردی و خدا را شکر تب و یا درد نداشتی. ...
1 آبان 1392

یک روز تعطیل کنار دریاچه

پسر گلم، دیروز با آقاجون اینا که چند روزی هست از شیراز اومدن پیشمون، رفتیم دریاچه. هوا خیلی خیلی خوب بود. شما هم از توی کالسه با دقت به اطرافت نگاه می کردی. وقتی هم که خسته شدی خوابت برد.     عزیز دلم، چند روزی هست که خیلی دوست داری همه چیز را دو دستی بگیری. اوایل برات سخت بود ولی از بس تمرین کردی حالا راحت اسباب بازی ها و شیشه شیرت را می تونی دو دستی بگیری.       مامان فدای تو بشه که اینقدر ناز می خندی         ...
27 مهر 1392